ویران...

می دانم به گرد باد می مانم...          زندگیت را بر هم ریختم...

     اما گردباد اگر بماند ...                   ویران می کند...

پرنده...

من پندار کوچکترین کلمه ی زمین ام...آن قدر که بر زبانت نیامده..تمام می شوم...من انگار ترجمه ی غریب داستان یک پر پر زدنم...پرنده ای که پر باز کرد و اولین سلامش آفتاب بود و سوخت...

آنقدر برای تو بوده ام...که دیگر من برایم غریبه است...

                         آتش خشم پر از قهر تو می گفت برو...

                                    جذبه ی چشم پر از مهر تو می گفت...بایست

مثل پروانه ای در مشت... چه آسون می شه ما رو کشت...

می دونم برات عجیبه این همه اصرار و خواهش

این همه خواستن دستات بدون حتی نوازش

می دونم که خنده داره واسه تو گریه ی دردم

می گذری از منو می ری اما....باز من بر می گردم

می دونم برات عجیبه من با این همه غرورم...

پیش همه ی بدی هات ..چه جوری بازم صبورم؟

می دونم...واست سواله که چرا پیشت حقیرم؟

دور می شی منو نبینی ...باز سراغتو می گیرم...

می دونی چرا همیشه من بدهکاره تو می شم ؟وقتی نیستی هم یه جوری با خیالت راضی می شم...

می دونی واسه چی از تو بد می بینمو می خندم...

تا نبینی گریه هامو هر دو چشمامو می بندم...

چاره ای جز این ندارم آخه خون شدی تو رگهام ...می میرم اگه نباشی بی تو من بد جوری تنهام...

می دونم یه روز می فهمی روزی که دنیا رو گشتی....

من...چه جوری تو رو خواستم...تو چه جور ازم گذشتی...

من چه جوری تو رو خواستم...تو چه جور ازم گذشتی...

دلم انگاری گرفته...

دست خالی سرنوشت به سوی من دراز است ...

                                                       دست خالی من به سوی او...

دوست داشتن

بهت نمی گم دوست دارم قسم می خورم دوستت دارم..

بهت نمی گم هر چی بخوای بهت میدم چون همه چیزم تویی...

نمی خوابم که خوابتو ببینم چون خیال تو خوشتر از خوابه...

اگه یه روز چشات پر اشک شد و دنبال یه شونه گشتی تا روش گریه کنی ...قول نمی دم اشکاتو پاک کنم ولی منم پا به پات گریه می کنم...

اگه دنبال مجسمه ی سکوت بودی تا سرش داد بزنی قول می دم ساکت بمونم ...

اگه دنبال خرابه ای بودی که همه ی نفرتاتو توش دفن کنی صدام کن...قلب من تنها خرابه ی وجود توست...

اگه یه روز خواستی بری حتما صدام کن ...قول نمی دم نگهت دارم اما می تونم باهات بیام هر کجا که بری...

اگه یه روز سراغمو گرفتی و ازم خبری نشد ...سریع به دیدنم بیا...حتما بهت احتیاج دارم....

کاش می شد ...سرنوشت را از سر...نوشت

می دانم که حالا سالهاست هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد

حالا بعد از آن همه سال ...آن همه دوری...آن همه صبوری...

من دیدم از همان سر صبح آسوده ...هی بوی نان تازه و نعنای نو رسیده می آید...

پس بگو قرار بود تو بیایی و من نمی دانستم...

ای دردت به جان بی قرار پر گریه ام...

پس این همه ماه و سال ساکت من کجا بودی؟

       حالا که آمدی... حرف ما بسیار...

                                  وقت ما اندک...

                                           آسمان هم که بارانی ست...