آدم ها

 چه می شود همه از جنس آسمان باشیم

                               طلوع عشق چه زیباست بین آدم ها

       چه ماجرای عجیبی ست این تپیدن دل

                               و اهل عشق جه رسواست بین آدم ها

       بهار کردن دل ها چه کار دشواریست

                               و عمر شوق چه کوتاست بین آدم ها

       میان تک تک لبخندها غمی سرخ است

                               و غم به وسعت یلداست بین آدم ها

       به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو

                               دلت به وسعت دریاست بین آدم ها

 

نمی دانم چرا رفتی !

نمی دانم چرا رفتی...

نمی دانم چرا شاید خطا کردم

و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی

نمی دانم کجا،تا کی، برای چه

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد

و بعد از رفتن تو، آسمان چشم هایش خیس باران بود

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد که من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت

کسی حس کرد که من بی تو هزاران بار در لحظه خواهم مُرد

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد

هنوز آشفته چشمان زیبای توام

برگرد!

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها

بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمی دانم چرا ؟، شاید به رسم عادت پروانگی مان باز

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم ...