می دانم که حالا سالهاست هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد
حالا بعد از آن همه سال ...آن همه دوری...آن همه صبوری...
من دیدم از همان سر صبح آسوده ...هی بوی نان تازه و نعنای نو رسیده می آید...
پس بگو قرار بود تو بیایی و من نمی دانستم...
ای دردت به جان بی قرار پر گریه ام...
پس این همه ماه و سال ساکت من کجا بودی؟
حالا که آمدی... حرف ما بسیار...
وقت ما اندک...
آسمان هم که بارانی ست...