تقدیم به آن هایی که هنوز هم تکه ای از آسمان در دستشان هست...

الهی آرزوهات تو گرمای زندگی برسندو کال نمونن...

الهی دس بلند نکرده؛نقلای اجابت دعا بریزه رو سر تازه عروسای دشت خوشبختی...

الهی دس به خار بزنی گل بشه...الهی شمعدونیای لب ایوون شادیت هیچ وقت تب نکنه...

برگاشون بی هوا زرد نشه...الهی هر وقت خدایی نکرده بغض کردی آنی بارون بریزه و جای تو بغض آسمون

بشکنه تا سبک بشی...الهی اونی که دوسش داری ...بیشتر از تو دوست داشته باشه...

بی قراریش انقدر سر به فلک بزنه که نه غرور تو بشکنه ؛ نه دل اون ... اون وقت اهل آسمون یه کاری کنن...

که اون همونی بشه که تو می خوای....                                                          آمین...

                                                                                                    غریب ترین آشنا

روز دوستی و عشقتون مبارک ...امیدوارم همیشه کنار کسایی که دوسشون دارید باشید.

راز..............

راز...

چه با شتاب آمدی..در زدی.گفتم:برو...اما نرفتی و باز کوبه ی در را کوبیدی.گفتم:بس است برو...گفتم:اینجا سنگین است و شلوغ.جا برای تو نیست.اما نرفتی نشستی و گریه کردی.آنقدر که گونه های من خیس شد .بعد در را گشودم و گفتم:نگاه کن اینجا چه قدر شلوغ است؟و تو خوب دیدی که آن جا چه قدر فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و زخم و یاس و دلتنگی و اشک و گناه و گناه و گناه و آشوب و مه و تاریکی و سکوت و سکوت و ترس و ترس و ترس ...در هم ریخته بود و دل گیج گیج بود.و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود .گفتی :(این جا راضی نیست؟)گفتم راز؟گفتی من رازم...و آمدی تا وسط خط کش ها.من دست هات را در دست هام می فشردم تا نگریزی اما فریاد می زدم: برو ....برو....تو سحر خواندی.من به التماس افتادم. تو چه سبک می خندیدی..من اما همه ی وجودم به سختی می گریست.بعد چشم ها از میان آن دو قاب سیاه جادو کردندو گویی طوفانی غریب در گرفت.آن چنان که نزدیک بود دل از جا کنده شود . و من می دیدم که حرف ها و فلسفه ها و کتاب ها و خط کش ها و کاغذ ها و یاس ها و تاریکی ها و گناهان و ترس و آشوب و مه و مه و سکوت و سکوت و زخم و دل تنگی...مثل ذرات شن در شن زار از سطح دل روییده می شدند و چون کاغذ پاره هایی در آغوش طوفان گم.

خانه پرداخته شد.خانه روشن شد و خلوت و عجیب و سبک.و تو در دل هبوط کردی .گفتم : چیستی؟ گفتی: راز .گفتم : این دل خالی ست ...تشنه ام. گفتی :دوستت دارم.و من ناگهان لبریز شدم....

به نام اون مهربونی که منو دیوونه ی تو کرد تو رو دیوونه ی دیگری..

یه تکه سلام

دو فنجان مکث و چند نقطه چین به احترام نام قشنگت؛ای کاش مطمئن بودم نامه ام را یک جای امن نگه می داری تا راحت پس از سلام نامت را می نوشتم و نوشتن نامت برای قطره های اشکم عقده نمی شد.اما حیف می ترسم تو نامه ام را که پاره می کنی اسمت هم ...پس بگذار عقده ی من و حرمت تو هر دو حفظ شوند.این هم سرنوشتی ست...دورترین نزدیکم چگونه ای؟هنوز هم تصمیم نداری زیر قولی که به او دادی ای بزنی و بیایی سراغ من؟هنوز هم باور نکردی که من یه فرق عجیب با همه ی آدمای این دنیا دارم؟همنوز هم آنجا دلواپس هیچ کس نیستی؟خوش به حال دل بی دلواپست.الهی چشم به راه هیچ کس نمانی...نگرانی درد بدیست.یگ نگاه گاهی انسان را به جرم هیچ به اشد مجازات می رساند.راستی یک سوال محض رضای کسی که شاید روزی دلت برایش شور بزند بگو ببینم این تو نبودی که قانون جدایی رو تصویب کرد؟عزیزم جدایی اولش قانون نبود تبصره ی کوچکی لای تقویم به انسان شکست خورده از عشق بود ؛من نمی دانم تو خواستی تاریخ مرگ کدام گل را از تقویم آن دوست بد اقبال در بیاوری که چشمت به تبصره افتاد و میلت کشید قانونش کنی.اگه اینجا بودی با آن سحر قشنگه نگاهت شانه بالا می نداختی و می فهماندی که فعلا چنین است ...حق با توست همیشه سر من پایین است و شانه های تو بالا ...مهم نیست فدای سر آرزو های به بار نشسته ات...اما... عزیزم هیچ فکرش را کرده ای ما انسان ها چرا  با هم اینگونه ایم ؟راستی اگر بهار نمی آمد چه کسی کارت های تبریک را می خرید؟تو فکر نمی کنی اگر ما روز تولد نداشتیم خیلی بهتر بود ؟بهتر نبود روز تولد ما واقعا  روز تولدمان باشد؟حالا گاهی گمش می کنیم.گاهی لازم است به جای آگهی خرید تلفن همراه آگهی کمک یک همراه را در روزنامه ها منتشر کنیم و زیرش با خط قرمز هشدار دهیم (کی به دادم می رسی؟)راستی ثواب شد با یک تیر دو نشان هم می شود زد؛تو کی به دادم می رسی؟ باشد جواب نده...فهمیدم قصور از من است هنوز وقتش نرسیده که تو وقتت را به دادرسی کسی اختصاص دهی. من خودم هم نمی دانم چرا چیزی که می دانم پاره اش می کنی این قدر با دقت و تمییز می نویسم شاید هم خوب می دانم همین قدر که برق نگاه تو آتش به واژه هایم بزند تا ابد برایم کافیست به سیاه کردن کاغذم نگاه نکن برای سپید ماندن دفتر غصه هایت خیلی دعا می کنم. می دانم حرفم را گوش نمی کنی به خاطر خودت کمی مراقب خودت باش...زمستان تو را خوب نمی شناسد می ترسم اشتباهی مریضت کند ...اگر نامه را تا آخر خوانده باشی کلی منت گذاشتی...اگر نخونی هم هر چه از تو رسد زیباست.........خب دیگر از دور غبار نشسته بر پنجره های نیمه باز تفکرت را می بوسم.کسی که تو فرق میان او و دیگران را احساس نمی کنی اما او می داند که بی اعتنایی تو معنایی دارد که آن را تنها مجنون فهمید و بس.

کاش باز منو ببخشی واسه تو نامه نوشتم                    تو بخوای ..نخوای..می مونی پیش من تو سر نوشتم

ما به او محتاج بودیم ...او به ما مشتاق بود...

و هنوز ذره های شکسته را پیوند نزده بودم که دوباره...

                                                         چه می شود گفت این هم سرنوشتی است...

دستی که زخم می زند نا پیداست...          اما زخم ...

عریان تر از طلوع آیینه در روز است.           شاید تن به تیغ دوست سپردن ...راهی ست به سوی تو ...

دوستی دیگر...          دستی دیگر...          و زخمی دیگر...

تو که تنها نمی مونی ...من تنها رو دعا کن...

هر کس روزنه ای ست به سوی خداوند...اگر اندوناک شود اگر به شدت اندوناک شود...

وقتی طلوع کردی من آن بالا بودم.پشت شیشه.محو تو...آخ که گاهی پایین چه قدر بهتر از بالاست!تو نمی دانستی که من چه بازی غریبی را شروع کردم.تو آن پایین مثل یک حجم آبی می درخشیدی و من به هر چه رنگ آبی حسودی ام می شد.بعد هر دو سوار بر آن سفید شدیم که بال نداشت.و فقط مثل دیوانه ها خیابان های سبز را می پیمود و می شمرد و تمام می کرد و دل من چه قدر کوچک و تنگ بود.می خواستم بگذارم ش هزار بار خیابان ها را تمام کند تا دل ام بزرگ شود و بزرگ شود و باز هم بزرگ شودو بزرگ تر شود .آنقدر بزرگ که تو در آن جا گیری. اما نشد ونمی شد. تو گفتی برو آن جا .کنار دیوار. من می خواستم دیوار را آن چنان بکوبم که تکه تکه شود تا هر دو از بن بست رها شویم اما تو جیغ کشیدی و من به خاطر تو جلو دیوار ایستادم و هر دو به دیوار زل زدیم که چه قدر بلند بود و ضخیم بود و سخت.دیوار به ناتوانی و حقارت ما پوزخند می زد و من لج ام گرفته بود.بعد تو چشم های سبزت را به من دادی که چه قدر آبی بودند و من چشم هایم را به تو و تو هنوز هم نمی دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام.بعد من به دست هات خیره شدم و همه ی معصومیت زندگی را در آن ها دیدم و برخود لرزیدم. مثل دریا آبی بودندیا انگار تکه ای از آسمان بودند؛که روی زمین افتاده بودند. من با قلم سبزی تمامی حرمت آن دست های آبی را بوسیدم و فهمیدم که خدا هم آبی است...

آشتی

یادش بخیر روزایی که گل یاست بودم
یادش بخیر قدیما هوش و حواست بودم

حالا ازم رنجیدی
گفتی از من بریدی
دیگه تو قهری با من
جوابم نمی دی

بگو مگه دوسم نداشتی
چرا رفتی تنهام گذاشتی
دیگه بسه برگرد کنارم
عزیزم آشتی آشتی

تا یه قدم بذاری
می یام به پیشواز تو
می شم مثل گذشته دلبر طناز تو

حیفه من وتو از هم برنجیم و جدا شیم
مثل یه عکس کهنه رنگ گذشته ها شیم

دو روز دنیا عزیزم ارزش نداره
فاصله بین من وتو سردی می یاره

خونه رو گلخونه می کنم برات
تا که باز عشق ببینم تو چشات

از راه بیا امشب
بیا به دیدارم
در انتظار تو
همیشه بیدارم
هنوز تویی دار و ندارم

بگو مگه دوسم نداشتی
چرا رفتی تنهام گذاشتی
دیگه بسه برگرد کنارم
عزیزم آشتی آشتی