وقتی رفتم

هیچکی از رفتن من غصه نخورد
هیچکی با موندن من شاد نشد
وقتی رفتم کسی قلبش نگرفت
بغض هیچ آدمی فریاد نشد

وقتی رفتم کسی غصش نگرفت
وقتی رفتم کسی بدرقم نکرد
دل من میخواست تلافی بکنه
پس چشه هیچ کسی عاشقم نکرد
پس چشه هیچ کسی عاشقم نکرد

وقتی رفتم نه که بارون نگرفت
هوا صاف و خیلی هم آفتابی بود
اگه شب میرفتم و خورشید نبود
آسمون خوب میدونم مهتابی بود

دم رفتن کسی گفت سفر بخیر
که واسم غریب و نا شناخته بود
اما اون وقتی رسید که قلب من
همه آرزوهاشو باخته بود

چهره هیچ کسی پژمرده نبود
گلا اما همه پژمرده بودن
کسائیکه واسشون مهم بودم
همه شاید یه جوری مرده بودن

روحت شاد

شاید این مطلب براتون کمی خنده دار باشه ولی واقعی

دیشب وقتی شنیدم مهستی عزیز از میان ما رفت برای شادی روحش نماز خوندم.

دیشب خوابش رو دیدم دیدم با یک لباس زیبا  و با لبی خندون ایستاده میدونم که فوت کرده و باز دارم با خودم میگم خدا بیامرزدتت

روحش شاد

بانوی آواز ایران از میان ما رفت

مهستی عزیز بانوی آواز ایران از میان ما رفت
مهستی رفت اما خاطرات زیادی را برای ما باقی گذاشت
حال که دست او از این دنیا کوتاه شده  کوچک ترین کاری که از  دست ما برمی آید یکی از کارهای ذیل هست.
1- صلوات برای شادی روحش
2- فاتحه
3- دو رکعت نماز
هر کدام را که دوست دارید انجام دهید.روحش شاد
این پیغام را برای دوستانتان ارسال کنید

پاسخ معما

 و اما پاسخ آقاى جک :
آقاى جک گفت : من سویچ ماشینم را میدهم به آن دوست قدیمى ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند، و خود من با آن دختر خانم زیبا در ایستگاه اتوبوس میمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار کند.

جواب بازدیدکنندگان به این سوال را در قسمت نظرات معما ببینید

وقتی من بچه بودم دنیا انقدر کوچیک نبود...

دعا کردم که بمانی...بیایی کنار پنجره...

                                           باران ببارد...

و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی...

                                         اما دریغ...

که رفتن راز غریب این زندگی ست...

                                      رفتی...

رفتی...پیش از آنکه باران ببارد...  

همیشه آفتابی...

به آفتاب گفتم که ترا از آفتابی ترین شهر برایم بسراید...

تا بیشتر بشناسمت...

اکنون باور دارم.... که تو آفتابی و من شب طلوع نوارانی با تو بودن

را به یاد دارم...

و به عشق گفتم که پا عقب نکشد...

و عاطفه و غرور را قسم دادم که سکوت کنند...

و به صدای تر باران...که ترا پاک تر از آب برایم نگاه دارد...

ای بهترین سر آغاز برای هر حرف...مرا به رنگ عشق آغشته کن...

عاشقی که هیچگاه سر سبزی تو را ... آگاهانه پایمال نکرد...

معما

آقاى جک، رفته بود استخدام بشود . صورتش را شش تیغه کرده بود و کراوات تازه اش را به گردنش بسته بود و لباس پلو خورى اش را پوشیده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدیر شرکت جواب بدهد .
آقاى مدیر شرکت، بجاى اینکه مثل نکیر و منکر از آقاى جک سین جیم بکند، یک ورقه کاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به یک سئوال پاسخ بدهد . سئوال این بود :
"شما در یک شب بسیار سرد و طوفانى، در جاده اى خلوت رانندگى میکنید، ناگهان متوجه میشوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس، به انتظار رسیدن اتوبوس، این پا و آن پا میکنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه اى هستند .یکى از آنها پیر زن بیمارى است که اگر هر چه زود تر کمکى به او نشود ممکن است همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند . دومین نفر، صمیمى ترین و قدیمى ترین دوست شماست که حتى یک بار شما را از مرگ نجات داده است . و نفر سوم، دختر خانم بسیار زیبایى است که زن رویایى شماست و شما همواره آرزو داشته اید او را در کنار خود داشته باشید . اگر اتومبیل شما فقط یک جاى خالى داشته باشد، شما از میان این سه نفر کدامیک را سوار ماشین تان مى کنید؟؟ پیرزن بیمار؟؟ دوست قدیمى؟؟ یا آن دختر زیبا را؟؟ جوابى که آقاى جک به مدیر شرکت داد، سبب شد تا از میان دویست نفر متقاضى، برنده شود و به استخدام شرکت در آید.
راستى، میدانید آقاى جک چه جوابى داد ؟؟ اگر شما جاى او بودید چه کار میکردید ؟؟

جوابهای خود را در قسمت نظرات همین مطلب بنویسید تا چند روز آینده جواب را خواهیم داد