معما

آقاى جک، رفته بود استخدام بشود . صورتش را شش تیغه کرده بود و کراوات تازه اش را به گردنش بسته بود و لباس پلو خورى اش را پوشیده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدیر شرکت جواب بدهد .
آقاى مدیر شرکت، بجاى اینکه مثل نکیر و منکر از آقاى جک سین جیم بکند، یک ورقه کاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به یک سئوال پاسخ بدهد . سئوال این بود :
"شما در یک شب بسیار سرد و طوفانى، در جاده اى خلوت رانندگى میکنید، ناگهان متوجه میشوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس، به انتظار رسیدن اتوبوس، این پا و آن پا میکنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه اى هستند .یکى از آنها پیر زن بیمارى است که اگر هر چه زود تر کمکى به او نشود ممکن است همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند . دومین نفر، صمیمى ترین و قدیمى ترین دوست شماست که حتى یک بار شما را از مرگ نجات داده است . و نفر سوم، دختر خانم بسیار زیبایى است که زن رویایى شماست و شما همواره آرزو داشته اید او را در کنار خود داشته باشید . اگر اتومبیل شما فقط یک جاى خالى داشته باشد، شما از میان این سه نفر کدامیک را سوار ماشین تان مى کنید؟؟ پیرزن بیمار؟؟ دوست قدیمى؟؟ یا آن دختر زیبا را؟؟ جوابى که آقاى جک به مدیر شرکت داد، سبب شد تا از میان دویست نفر متقاضى، برنده شود و به استخدام شرکت در آید.
راستى، میدانید آقاى جک چه جوابى داد ؟؟ اگر شما جاى او بودید چه کار میکردید ؟؟

جوابهای خود را در قسمت نظرات همین مطلب بنویسید تا چند روز آینده جواب را خواهیم داد

 

تو میتونی!!!!

وقتی جای خنده غم می شینه روی لبام    تشنه ی نوازشم خسته از خستگیام

   وقتی که دستای من گرمی دستی می خواد وقتی یه لحظه خوشی به سراغم نمی یاد

        تو میتونی غمام خاک کنی    گونه های خسیم و پاک کنی

       تو میتونی دلم و شاد کنی     منو از درد و غم آزاد کنی

تو همیشه عاشق   تو همیشه عاشقی   تویی که مسبب لذت دقایقی

         به تن مرده من تو میتونی جون بدی    به رگای خشک من قطره قطره خون بدی

  وقتی که شب میرسه آسمون سیاه میشه      غم و غصه تو دلم قد یک دنیا میشه

    وقتی که دستی تو خونمون در میزنه      دلم من پشت دیوار از خوشی پر پر میزنه

      تو میتونی غمام خاک کنی      گونه های خسیم و پاک کنی

        تو میتونی دلم و شاد کنی     منو از درد و غم آزاد کنی

 

 

پشت این پنجره ها

پشت این پنجره ها وقتی بارون می باره
وقتی آهسته غروب . تو خونه پا می ذاره
وقتی هر لحظه نسیم . توی باغچه ها میاد
توی خاک گلدونا . بذر حسرت می کاره
وقتی شبنم می شینه . رو غبار جاده ها
وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره
وقتی توی آینه . خودمو گم می کنم
می دونم که لحظه هام . رنگ آبی نداره
تازه احساس می کنم که چشام بارونیه
پشت این پنجره ها داره بارون می باره
تازه احساس می کنم که چشام بارونیه
پشت این پنجره ها داره بارون می باره

درد دلی بین خدا و بنده گنهکارش

- خدایا با من قهری ...!!!

بنده ی من نماز شب بخوان که یازده رکعت است...

- خدایا! خستـه ام، نمـیتوانم نیمه شب یازده رکعت بخوانم!

-  بنده ی من! قبل از خواب این سه رکعت را بخوان...

- خدایا! سه رکعت زیاد است!

- بنده ی من! قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو

- خدایا! من در رختخواب هستم و اگر بلند شوم، خواب از سرم میپرد!

- بنده ی من! همان جا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله...

- خدایا! هوا سرد است و نمـیتوانم دستانم را از زیر پتو بیرون بیاورم!

- بنده ی من! در دلت بگو یا الله، ما نماز شب برایت حساب میکنیم.....

بنده اعتنایی نمیکند و مـیخوابد.....

- ملائکه ی من! ببینید من این قدر ساده گرفته ام، اما بنده ی من خوابیده است. چیزی به اذان صبح نمانده است، او را بیدار کنید، دلم برایش تنگ شده است،امشب با من حرف نزده است...

- خداوندا! دو بار او را بیدار کردیم، اما باز هم خوابید...

- ملائکه ی من! در گوشش بگویید پروردگارت، منتظر توست...

- پروردگارا!

خوش به حال غنچه های نیمه باز

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌ پوشی بکام
باده رنگین نمی ‌بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می ‌باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

 

بهار اومد

بهار بهار پرنده گفت یا گل گفت ؟
 
خواب بودیم و

 
هیچکی صدایی نشنفت
!
 
 
بهار بهار صدا همون صدا بود

 
صدای شاخه های و ریشه ها بود

 
 
بهار بهار چه اسم آشنایی

 
صدات میاد اما خودت کجایی
؟
 
 
وابکنیم پنجره ها رو یا نه ؟

 
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه
؟
 
 
بهار اومد لباس نو تنم کرد

 
تازه تر از فصل شکفتنم کرد

 
 
بهار
اومد با یه بغل جوونه
 
عید و آورد از تو کوچه تو خونه

 
 
حیاط ما یه
غربیل
 
باغچه ما یه گلدون

 
خونه ما همیشه

 
منتظر یه مهمون

 
 
بهار
بهار یه مهمون قدیمی
 
یه آشنای ساده و صمیمی

 
 
یه آشنا که مثل قصه
هابود
 
خواب و خیال همه بچه ها بود

 
 
یادش بخیر بچه گیا چه خوب
بود
 
حیف که هنوز صب نشده غروب بود

 
 
آخ که چه زود قلک عیدیامون

 
وقتی
شکست باهاش شکست دلامون
 
 
بهار اومد برفا رو نقطه چین کرد

 
خنده به دل
مردگی زمین کرد
 
 
چقدر دلم فصل بهار و دوس داشت

 
وا شدن پنجره ها رو دوس
داشت
 
 
بهار اومد پنجره ها رو وا کرد

 
من و با حسی تازه آشنا
کرد
 
 
یه حرف یه حرف حرفای من کتاب شد

 
حیف که همش سوال بی جواب
شد
 
 
دروغ نگم هنوز دلم جوون بود

 
که صب تا شب دنبال آب و نون
بود
 
 
بهار اومد اما با دست خالی

 
با یه بغل شکوفه خیالی

 
 
بهار
بهار گلخونه های بی گل
 
خاطره های مونده اون ور پل

 
 
بهار بهار یه غصه
همیشه
 
منظره های مات پشت شیشه

 
 
بهار بهار حرفی برای گفتن

 
تو فصل بی
حوصلگی شکفتن
 
 
بهار بهار پرنده گفت یا گل گفت

 
ما شنیدیم هر کسی خوابه
نشنفت

اهدای عضو

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش و او یکریز و پی در پی دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد بدین سان بشکند دایم سکوت مرگبارم را  

 

 

جهت اهدای عضو اینجا کلیک نمایید

 

این لینک را در سایتهای خود قرار دهید تا در این امر خدا پسندانه شرکت نماییم.