راز..............

راز...

چه با شتاب آمدی..در زدی.گفتم:برو...اما نرفتی و باز کوبه ی در را کوبیدی.گفتم:بس است برو...گفتم:اینجا سنگین است و شلوغ.جا برای تو نیست.اما نرفتی نشستی و گریه کردی.آنقدر که گونه های من خیس شد .بعد در را گشودم و گفتم:نگاه کن اینجا چه قدر شلوغ است؟و تو خوب دیدی که آن جا چه قدر فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و زخم و یاس و دلتنگی و اشک و گناه و گناه و گناه و آشوب و مه و تاریکی و سکوت و سکوت و ترس و ترس و ترس ...در هم ریخته بود و دل گیج گیج بود.و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود .گفتی :(این جا راضی نیست؟)گفتم راز؟گفتی من رازم...و آمدی تا وسط خط کش ها.من دست هات را در دست هام می فشردم تا نگریزی اما فریاد می زدم: برو ....برو....تو سحر خواندی.من به التماس افتادم. تو چه سبک می خندیدی..من اما همه ی وجودم به سختی می گریست.بعد چشم ها از میان آن دو قاب سیاه جادو کردندو گویی طوفانی غریب در گرفت.آن چنان که نزدیک بود دل از جا کنده شود . و من می دیدم که حرف ها و فلسفه ها و کتاب ها و خط کش ها و کاغذ ها و یاس ها و تاریکی ها و گناهان و ترس و آشوب و مه و مه و سکوت و سکوت و زخم و دل تنگی...مثل ذرات شن در شن زار از سطح دل روییده می شدند و چون کاغذ پاره هایی در آغوش طوفان گم.

خانه پرداخته شد.خانه روشن شد و خلوت و عجیب و سبک.و تو در دل هبوط کردی .گفتم : چیستی؟ گفتی: راز .گفتم : این دل خالی ست ...تشنه ام. گفتی :دوستت دارم.و من ناگهان لبریز شدم....

نظرات 1 + ارسال نظر
راوی خاطرات بزها دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 04:05 ب.ظ http://boza.blogsky.com

سلام غریبه
از مطالب وبلاگت خیلی خوشم آمد
وبلاگت هم خیلی قشنگه
خوش باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد