کدام روز میرسی

برای چشمون تو سبد سبد دعا کنم
پرنده های شوق را به آسمان رها کنم
امید آسمانیم دلیل زندگانیم
 کدام روز میرسی که جان خود فدا کنم

آرزو

من گم کرده ای داشتم برای پیدا کردن آن به کوچه پس کوچه های مغزم رجوع کردم... جاده های خمیده و نوشته های روی دیوار مرا برای یافتن گم کرده ام امیدوارتر می کرد... به دو راهی رسیدم به دوراهی زندگی و عشق ...عشق را ترجیح دادم و وارد شدم چون می توان با عشق زندگی را ساخت... وارد کوچه شدم ... در آخر کوچه دری را دیدم که با رنگ امید رنگ آمیزی شده بود... مثل این بود که من بر تمام آرزوهایم دست یافته بودم و آن روز روز من بود. بر خدا توکل کردم و در را زدم ... دختری بی نام در را باز کرد ... آری من گم کرده ام را پیدا کردم..من او را آرزو نامیدمش ... شما هر چه دوست داری بنامیدش

شکر خدا

قربون میرم اون خدا رو خدا رو لطفش به هم میرسونه دلارو حل می کنه ره به رو مشکلا رو
شکرت خدایا
گذشته دیگه گذشته این فتنه ها بازی سرنوشت شکرت خدایا که حالا بهشت
کاشونه ی ما
گذشته ها گذشت بیا که بگیم شکر خدا که به هم رسوند دل ما رو
شکرت خدایا
اگه یه روز این آسمون با من و تو شد نامهربون نمونده امروز از غم نشون
شکرت خدایا
لالالالالالالالا لالالالالالالالا

آزاده

آزاده من..... تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست ..... چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست... چگونه جای تو در جان زندگی سبز است.... تو نیستی که ببینی دل رمیده من به جز تو یاد همه چیز را رها کرده است.... در این غروب غمگین در این رواق نیاز پرنده کوچک و غمگین ... ستاره بیمارست ....

نمیدانم

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
بدست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یک ریز و پی در پی
دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من .
سکوت مرگبارم را

شعر از باجناقم

ماهی کوچکم مرد ماهی کوچکم اینک مرد تنگ تنهایی او اینک از عشق تهی است... خالی از هر سخنیست. خالی از هر دم و هر بازدمیست ، به کجا باید رفت ؟ به چه کس باید گفت ؟ ماهی کوچک مرد ، چه سبک در پی این روز سیاه ، می دود خاطر من ، یاد آن روز بزرگ، یاد آن روز که در پرسه ی آن آب زلال ماهی کوچک من می خندید ... به کجا باید رفت ؟ به چه کس باید گفت؟ ماهی کوچک مرد ... من در این باغچه تنهایی خود ، جسم او خاک کنم ، یاد او را چه کنم ! می شود گفت که یک روز دگر شیشه ای دیگر داشت ،... خاطری دیگر داشت ، ماهی دیگر داشت ... به خدا این ظلم است یاد او با من بود