می دانم که حالا سالهاست هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد
حالا بعد از آن همه سال ...آن همه دوری...آن همه صبوری...
من دیدم از همان سر صبح آسوده ...هی بوی نان تازه و نعنای نو رسیده می آید...
پس بگو قرار بود تو بیایی و من نمی دانستم...
ای دردت به جان بی قرار پر گریه ام...
پس این همه ماه و سال ساکت من کجا بودی؟
حالا که آمدی... حرف ما بسیار...
وقت ما اندک...
آسمان هم که بارانی ست...
گفته بودم به تو در شعر نخست...
که بهار من ومیگون منی...
تو ز من مهر بریدی و نماند...
نه بهاری ...نه گل یاسمنی...سیل هم آمد و میگون را برد...
دیگر از غم..نسرایم سخنی...
می برم سر به گریبان سکوت...
وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم ...وفتی که دیگر رفت...من به انتظار آمدنش نشستم...
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد من او را دوست داشتم ...وقتی که او تمام کرد من شروع کردم ...
وقتی او تمام شد من آغاز شدم و چه سخت است تنها متولد شدن...مثل زندگی کردن است...مثل تنها مردن...
بچه ها شوخی شوخی به گنجشک ها سنگ می زنند..و گنجشک ها جدی جدی می میرنند...
آدم ها شوخی شوخی زخم زبان می زنند و دل ها جدی جدی می شکنند...
تو شوخی شوخی لبخند می زنیو من جدی جدی عاشقت می شم...
اما همه ی این شوخی شوخی ها یک بازی است و این بی وفایی ها جدی جدی حقیقی اند...
تو شوخی شوخی خداحافظی می کنی و قلب من جدی جدی می میرد...
شوخی شوخی مرا تنها می زاری و آسمان جدی جدی ابری می شود و می بارد...
دوباره باران گرفت... باران معشوقه ی من است...باران یعنی قرار های خیس...
باران یعنی تو بر می گردی...شعر بر می گردد...چنان که آسمان باران را زمزمه می کند...
من چون آهویی به دشت می زنم...دنبال عطر تو...که با پاییز از این جا کوچیده....
کوچه ی شهر دلم از صدای پای تو خالی
نقش صد خاطره از روزای دور
عمر این کوچه ی خیالی
به شب کوچه ی دل دیگه مهتاب نمیاد
توی حجله ی چشم عروس خواب نمیاد
کوچه ی شهر دلم بی تو کوچه ی غم
همه روزاش ابری روز آفتابیش کم