قصه گو

زیر گنبد کبود

قصه گوی عاشقی زندونی بود

قصه هاش قصیده بود

قصه هاش رسیده بود

خط خطی رو جزوه هاش

پاپتی شاه و گداش

همه سردرگم و گیج

همه پوچ و همه هیچ



زیر گنبد کبود

قصه گوی عاشقی زندونی بود

تو تموم قصه هاش

لا به لای غصه هاش

رنگ آفتابش پریدست

پشت رستمش خمیده ست

کوچه هاش پس کوچه دارن

اما هیچ ره گذری نیست

بس که دیواراش بلندن

بس چشمش به در لونست



قصه گو قصه رو واداد

همه رو تو قصه جا داد

روی چشماشو گرفت

اما چشماش کور نمیشد

همه رو تو قصه جا داد

اما قصه اش جور نمیشد

شهر قصه رو شلوغ کرد

پر از راست و دروغ کرد



قصه گو قصه رو واداد

همه رو تو قصه جا داد

تک سوار اسبشو بردن

پهلوون حقشو خوردن

آرزوی مادرارو جوونا به خاک سپردن

تک سوار با پای پیاده

پهلوون حقشو داده

دیگه قصه اش مهربون

پریاش ابر و کمون

نه اسارتی به راه

نه اسیری ته چاه