ما چون دو دریچه رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
یک روز سلام و پرسش و خنده
یک روز قرار روز آینده
اکنون دل من غمیده و خسته است
زیرا یکی از دریچه ها بسته است
مهر فسون ، و ماه جادو کرد
لعنت به سفر که هر چه کرد
وقتی جای خنده غم می شینه روی لبام تشنه ی نوازشم خسته از خستگیام
وقتی که دستای من گرمی دستی می خواد وقتی یه لحظه خوشی به سراغم نمی یاد
تو میتونی غمام خاک کنی گونه های خسیم و پاک کنی
تو میتونی دلم و شاد کنی منو از درد و غم آزاد کنی
تو همیشه عاشق تو همیشه عاشقی تویی که مسبب لذت دقایقی
به تن مرده من تو میتونی جون بدی به رگای خشک من قطره قطره خون بدی
وقتی که شب میرسه آسمون سیاه میشه غم و غصه تو دلم قد یک دنیا میشه
وقتی که دستی تو خونمون در میزنه دلم من پشت دیوار از خوشی پر پر میزنه
تو میتونی غمام خاک کنی گونه های خسیم و پاک کنی
تو میتونی دلم و شاد کنی منو از درد و غم آزاد کنی
مرا محبتی نیست...
می گن از محبت خار ها گل می شود...
من با تموم قلبم و روحم...
خودم رو آنقدر به خارهای تو سایش می دهم ...
تا تو بی خار شوی و من تکه تکه...
در زمانیکه وفا...
قصه برف به تابستان است...
و صداقت گل نایابی ست...
و در آیینه چشمان شقایق ها نیز...
عابر ظالم و بی عاطفه غم جاریست...
به چه کس باید گفت...
به چه کس باید گفت...
با تو خوشبخت ترین انسانم...
دنیا را بد ساخته اند ... کسی را که دوست داری ،
تو را دوست نمی دارد ... کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش
نمی داری ...
اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد ...
به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند ... و این رنج است ...