عشق تنها گفتن نیست ... گاه نگاه هست و سکوت

سوختم ... آنش نبود...

باختم بازی نبود...

عاشقی کردم ولی عشقی نبود...

آزمودم ...

عاقبت...

خویشم نبود...

خویشم نبود...

خواب دیدم...

رفته ام شاید ...

شاید...

راهیه راهی شوم...

من و تو یکی بودیم ... یکی بود ... یکی نبود...

من برای سالها می نویسم سالها بعد که چشمان تو عاشق می شوند افسوس که قصه مادربزرگ درست بود همیشه یکی بود و یکی نبود

 

من از آن روز که در بند توام...آزادم

زلف بر باد نده تا ندهی بر بادم نازبنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی نا شادم
رخ بر افروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد بر افراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و بفریادم رس
تا بخاک آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم
من از آن روز که در بند توام آزادم

همیشه زود دیر می شه...

زندگی مان را چون خانه ای برای کسی می سازیم و هنگامی که می توانیم او را سرانجام در آن جای دهیم...نمی آید...

سپس برایمان می میرد...و خود زندانی جایی می شویم ...

که تنها برای او بود...

....................

اشک هایم ... بهانه ی سر انگشتانت را می گیرد...

وقتی من بچه بودم دنیا انقدر کوچیک نبود...

دعا کردم که بمانی...بیایی کنار پنجره...

                                           باران ببارد...

و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی...

                                         اما دریغ...

که رفتن راز غریب این زندگی ست...

                                      رفتی...

رفتی...پیش از آنکه باران ببارد...  

همیشه آفتابی...

به آفتاب گفتم که ترا از آفتابی ترین شهر برایم بسراید...

تا بیشتر بشناسمت...

اکنون باور دارم.... که تو آفتابی و من شب طلوع نوارانی با تو بودن

را به یاد دارم...

و به عشق گفتم که پا عقب نکشد...

و عاطفه و غرور را قسم دادم که سکوت کنند...

و به صدای تر باران...که ترا پاک تر از آب برایم نگاه دارد...

ای بهترین سر آغاز برای هر حرف...مرا به رنگ عشق آغشته کن...

عاشقی که هیچگاه سر سبزی تو را ... آگاهانه پایمال نکرد...