سوختم ... آنش نبود...
باختم بازی نبود...
عاشقی کردم ولی عشقی نبود...
آزمودم ...
عاقبت...
خویشم نبود...
خویشم نبود...
خواب دیدم...
رفته ام شاید ...
شاید...
راهیه راهی شوم...
من برای سالها می نویسم سالها بعد که چشمان تو عاشق می شوند افسوس که قصه مادربزرگ درست بود همیشه یکی بود و یکی نبود
زندگی مان را چون خانه ای برای کسی می سازیم و هنگامی که می توانیم او را سرانجام در آن جای دهیم...نمی آید...
سپس برایمان می میرد...و خود زندانی جایی می شویم ...
که تنها برای او بود...
دعا کردم که بمانی...بیایی کنار پنجره...
باران ببارد...
و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی...
اما دریغ...
که رفتن راز غریب این زندگی ست...
رفتی...
رفتی...پیش از آنکه باران ببارد...
به آفتاب گفتم که ترا از آفتابی ترین شهر برایم بسراید...
تا بیشتر بشناسمت...
اکنون باور دارم.... که تو آفتابی و من شب طلوع نوارانی با تو بودن
را به یاد دارم...
و به عشق گفتم که پا عقب نکشد...
و عاطفه و غرور را قسم دادم که سکوت کنند...
و به صدای تر باران...که ترا پاک تر از آب برایم نگاه دارد...
ای بهترین سر آغاز برای هر حرف...مرا به رنگ عشق آغشته کن...
عاشقی که هیچگاه سر سبزی تو را ... آگاهانه پایمال نکرد...