هر کس روزنه ای ست به سوی خداوند...اگر اندوناک شود اگر به شدت اندوناک شود...
وقتی طلوع کردی من آن بالا بودم.پشت شیشه.محو تو...آخ که گاهی پایین چه قدر بهتر از بالاست!تو نمی دانستی که من چه بازی غریبی را شروع کردم.تو آن پایین مثل یک حجم آبی می درخشیدی و من به هر چه رنگ آبی حسودی ام می شد.بعد هر دو سوار بر آن سفید شدیم که بال نداشت.و فقط مثل دیوانه ها خیابان های سبز را می پیمود و می شمرد و تمام می کرد و دل من چه قدر کوچک و تنگ بود.می خواستم بگذارم ش هزار بار خیابان ها را تمام کند تا دل ام بزرگ شود و بزرگ شود و باز هم بزرگ شودو بزرگ تر شود .آنقدر بزرگ که تو در آن جا گیری. اما نشد ونمی شد. تو گفتی برو آن جا .کنار دیوار. من می خواستم دیوار را آن چنان بکوبم که تکه تکه شود تا هر دو از بن بست رها شویم اما تو جیغ کشیدی و من به خاطر تو جلو دیوار ایستادم و هر دو به دیوار زل زدیم که چه قدر بلند بود و ضخیم بود و سخت.دیوار به ناتوانی و حقارت ما پوزخند می زد و من لج ام گرفته بود.بعد تو چشم های سبزت را به من دادی که چه قدر آبی بودند و من چشم هایم را به تو و تو هنوز هم نمی دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام.بعد من به دست هات خیره شدم و همه ی معصومیت زندگی را در آن ها دیدم و برخود لرزیدم. مثل دریا آبی بودندیا انگار تکه ای از آسمان بودند؛که روی زمین افتاده بودند. من با قلم سبزی تمامی حرمت آن دست های آبی را بوسیدم و فهمیدم که خدا هم آبی است...