آرزو

من گم کرده ای داشتم برای پیدا کردن آن به کوچه پس کوچه های مغزم رجوع کردم... جاده های خمیده و نوشته های روی دیوار مرا برای یافتن گم کرده ام امیدوارتر می کرد... به دو راهی رسیدم به دوراهی زندگی و عشق ...عشق را ترجیح دادم و وارد شدم چون می توان با عشق زندگی را ساخت... وارد کوچه شدم ... در آخر کوچه دری را دیدم که با رنگ امید رنگ آمیزی شده بود... مثل این بود که من بر تمام آرزوهایم دست یافته بودم و آن روز روز من بود. بر خدا توکل کردم و در را زدم ... دختری بی نام در را باز کرد ... آری من گم کرده ام را پیدا کردم..من او را آرزو نامیدمش ... شما هر چه دوست داری بنامیدش